رفت تا دنبال خدا بگردد و گفت : تا کوله ام از خدا پر نشود بر نخواهم گشت. نهالی تکیده و کوچک،کنار راه ایستاد بود .مسافر با خنده ،رو به درخت کرد و گفت : چه تلخ است کنار جاده بودن و نرففتن .
درخت زیر لب گفت : ولی تلخ تر آن است که بروی و بی توشه برگردی. کاش می دانستی آنچه در جستجوی آنی،همینجاست!
|