دیروز که ... با حال مریضم ... تنها ... تویه هوای سرد ... اومدم از دکتر بیرون ... رو به آسمون که کردم ... ....دیدم یه ستاره ی پررنگ و نزدیک داره واسم سوسو میزنه .........درد زیادی کشیده بودم .. ....دردم همچنان ادامه داشت ....اما سوسوی ستاره ی ناز .............از تو بود برای قلب خسته ام ....با چشمان پر از اشکم از ته قلبم شفای جسمم را از تو خواستم .... ....تو خدای منی یا رب ! و من با تو خوشبخت ترینم ... ! همون موقع بود که تویه قلبم یهو گفتم : *من دختر پادشاهم* ! من دختر پدری قدرتمند و مهربانم ! پس من خوشبخت خوشبخت خوشبختم !

|